فیلم برداری می کردند، گفتند: نوار تمام شد
گفت: «وَ تَمّت کَلمهُ رَبّک؛ و کلام پروردگار تو در راستی و عدالت در حدّ کمال است. »22
فیلمبردار گفت: معذرت می خواهم
جواب داد: « لا تَعتذِروُا الیَوم؛ در آن روز پوزش مخواهید. » 23
گفتم: پسر! مرا گیج کردی
گفت: «تَرَی النّاس سُکاری؛ و مردم را چون مستان می بینی. » 24
پدرش گفت: ایشان آقای قرائتی است؛ خوب با او حرف بزن
گفت: « ما قلتُ لَهُم اِلاّ ما اَمَرتَنی؛ من به آنان جز آن چه تو فرمانم داده بودی نگفتم. » 25
مردم شروع کردند به خندیدن
گفت: «وَ تَضحَکون و لا تَبکون؛ و می خندید ونمی گریید؟ » 26
گفتم: می آیی برویم خانة ما ؟
گفت: «حَتّی یَأذنَ لی أبی؛ تا پدر مرا رخصت دهد. » 27
گفتم: من خیلی تورا دوست دارم
گفت: «سَنَنظُرُ اصدَقت اَم کُنت من الکاذبین؛ گفت: اکنون بنگریم که راست گفته ای یا در شمار دروغ گویانی. » 28
گفتم: می خواهم تو را بخورم
گفت: « اَیُحِبُّ اَحدکُم اَن یَأکُل لَحم أخیه مَیتاً؛ آیا هیچ یک از شما دوست دارد که گوشت برادر مردة خود را بخورد؟ » 29
گفتم: پسر! این همه حرف را از کجا یاد گرفتی؟
گفت: « ذلکما ممّاعلّمنی ربّی؛ این تعابیر چنان که پروردگارم به من آموخته است. » 30
گفتم: دوست داری راه کربلا باز شود تا بروی؟
گفت: « انّی احببتُ حُبّ الخَیر؛ من این ها را به خاطر پروردگارم دوست دارم. » 31
گفتم: خسته شدی؟
گفت: « لا یَمَسُّنا فیها نَصب؛ در آن جا رنجی به ما نمی رسد. » 32
گفتم: آیا حج ما قبول است؟
گفت: « اِنّما یَتَقَبَّل الله ُمِن المُتَّقین؛ خدا عمل پرهیزگاران را می پذیرد. » 33
یک پیراهن عربی پوشیده بود، گفتم: این پیراهن عربی را بیشتر دوست داری یا لباس ایرانی را؟
گفت: « وَ لِباسُ التَّقوی ذلک خَیر؛ و جامة پرهیزگاری از هر جامه ای بهتر است. » 34
گفتم: پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت را؟
گفت: « و بِالوالدین احسانا؛ و به پدر و مادر خویش نیکی کنید. » 35
گفتم: یک دعا به ما کن،
گفت: « ربَّنا اغفرلنا و لا خواننا الذّین سَبَقونا بالایمان؛ ای پروردگار ما، ما و برادران ما را که پیش از ما ایمان آورده اند ، بیامرز. » 36
یک آیه از او پرسیدند که کجاست؟
گفت: سوره اعراف.
گفتند: نخیر، قَصص،
گفت: أعراف.
خیلی اصرار کردن ،
باز گفت: أعراف.
قرآن را باز کردند و دیدند حق با او است تا گفتند: حق با این بچه است،
گفت: «لَقَد کُنتَ فی غَفلهٍ مِن هذا؛ تو از این غافل بودی. » 37
لباس احرام روی دوشم بود، کنار رفت و سینه ام پیدا شد،
گفت: « وَ لا یُبدینَ زَینتَهُنَّ؛ و زینت های خود را آشکار نکنند. »38
لباسم را کشیدم روی سینه ام ، پس از مدتی دوباره کنار رفت، و فراموش کردم،
گفت: « وَ لورُدُّوا لَعادوا لِما نُهُوا؛ اگر آنها را به دنیا باز گردانند، باز هم به همان کارها که منعشان کرده بودند باز می گردند. » 39
مسئول خیمه ها که از خاندان سعودی بود، بی سیم به دست آمد؛ به علم الهدی گفتند: ایشان رئیس همة خیمههای ایرانی است،
گفت: « وَ لو لا اِذ دَخلتَ جَنَّتک قُلتَ ما شاءالله؛ چرا آنگاه که به باغ خود در آمدی نگفتی: هر چه خداوند بخواهد؟ » 40
آیت الله غیوری گفتند: من در ایران چنین و چنان می کنم،
گفت: « ولا تَقولنَّ لِشیءاِنّی فاعلُ ذلک غَداً اِلاّ اَن یَشاءالله؛ هرگز مگوی: فردا چنین می کنم، مگر خداوند بخواهد. » 41
پرسیدند: مکه چه طور جای است؟
گفت: « بَلدَهُ طَیّبَهُ وَ ربُّ غَفُوُر؛ شهری خوش و پاکیزه و پروردگاری آمرزنده. » 42
پرسیدند: آیا داماد می شوی؟
من گفتم: بچة 5 ساله که معنای داماد را نمی فهمد،
گفت: چرا نمی فهمم؟ « فَفَهَّمناها سُلیمان؛ واین شیوة داوری را به سلیمان آموختیم. » 43
سؤال شد: سواد داری؟
گفت: « ما کنت تدری ما الکتاب و لا الایمان؛ تو نمی دانستی کتاب و ایمان چیست. » 44
گفتم: می آیی پسر من شوی؟
گفت: « و ولد وما ولد؛ وقسم به پدر و فرزندانی که پدید آورد. » 45
گفتم: من تو را خیلی دوست دارم،
گفت: « عَسی ان تُحبّوا شیئا و هو شرٌلکم؛ شاید چیزی را دوست داشته باشید و برایتان ناپسند افتد. » 46