طبیعت بهار، طبیعت کودکی و نوجوانی است و همچنانکه همه کودکان تن به پختگی و پیری و سپس مرگ میسپارند، طبیعت نیز ناگزیر است از آنکه تابستان و پاییز و سپس زمستان را بپذیرد. از بهار تا زمستان تحول طبیعت تدریجی و متداوم است، اما حدوث بهار پس از مرگ زمستانی طبیعت، انقلابی دفعی است و نامنتظر.
بگذریم از آنکه ما گرفتاران جهان عادات، دیگر چشم تماشای راز نداریم و در عالم بیرون از خویش آنگونه مینگریم که روح عافیت طلبی و تمتع اقتضا دارد. چنین است که انقلاب شگفتانگیز بهاری، دیگر حتی شگفتی ما را نیز برنمیانگیزد، چه برسد به آنکه نشانهای تاویلی باشد برای تقرب به حقیقت وجود، آنسان که در کلام الهی و گفتار بزرگان میتوان یافت که انقلاب ربیعی را حجتی بر رستاخیز پس از مرگ دانستهاند. اگر چشم سر داشتیم، در هر نهالی که سبزه میزد و در هر جوانهای که میرویید و درهر شکوفهای که میشکفت، ذکری از آن روز مییافتیم که بذر اجساد ما در گورها خواهد شکافت و ناگاه سر از قبرها بر خواهیم داشت و چشم به جهانی دیگر خواهیم گشود.
زندگی از درون مرگ سر بر میآورد چنانکه بهار از درون زمستان و این تجدید خلقت با انقلابهایی مکرر انجام میپذیرد.
به این معنی، آفرینش و انقلاب به یک معنا رجوع دارند:
« فطرت شکافتن است، همچنانکه هستهای میشکافد و نهالی از درون آن سر برمیآورد؛
فطرت شکافتن است، آنچنانکه پوست شاخه درخت میشکافد و جوانه ای سربر میآورد.
فطرت شکافتن است چنانکه جوانهای میشکافد و شکوفهای از دل آن بیرون میآید. »
انقلاب نیز با این شکافتن و شکفتن ملازمه دارد: پوستهای میشکافد و از درون آن نهالی شکفته میشود، شکافتن، شکفتن و شکوفه.
چنین است که عالم در خود تجدید میشود ... و انسان نیز.